کلافه م

ساخت وبلاگ
الان داشتم از کنار پنجره رد می شدم یهو چشمم افتاد به یهستاره که داشت سو سو می زد. اصلا دلم یه جوری شد. لامپا رو خاموش کردم تا بیرون بیشتر معلوم شه. آسمونبهتر مشخص باشه.به پنجره نزدیک تر شدم. ستاره ها و سیاره های بیشتری دیدم.دلم غش رفت. نمی دونم آخرین بار کی به آسمون شب وستاره ها نگاه کرده بودم. یاد بچگیام افتادم که عاشق فضا بودم. همیشه کتابایایزاک آسیموف دستم بود و می خوندم. ولی حالا اینقدر درگیر کار و زندگی شدم که یادم نمیادقبل از امشب، کی آسمون و ستارهاشو دیدم. اون وقتا می رفتم تو حیاط خونه مون و از سکوت و آرامش شب لذت می بردم. راستش گوشی هم نبود اون موقع. اگه بود هم از این دکمه ایساده ها بود که نهایتش یه کتاب می شد از برنامه ی جاواروش بخونی. مث الان نبود که دنیا توی یه گوشی تو دستمونه. البته دنیای مجازی. چون از دنیای واقعی دور شدیم. اگه دور نشده بودم، امشب اینقدر با اتفاقی دیدن سوسوییه ستاره دلم غش نمی رفت. برم ستاره ها رو تماشا کنم. امشب، انگار تازه دوباره کشفشون کردم. کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 19:12

همسایه ی طبقه بالامون یه دختر کوچیک سه چهار ساله داره. این بچه از صبح تا نصف شب، در حال دویدن و بپر بپر کردنه. بعد صدای پاش به شکل ضربه های خیلی بدی از سقف شنیده می شه. یه بار که داشت باز بپر بپر می کرد، ناخودآگاه این شعر اومد تو ذهنم:کره الاغ کدخدا، یورتمه می رفت تو کوچه هااز اون روز اسم دختره رو گذاشتم کره الاغ کدخدا. امشب باز صدای صدای یورتمه رفتن کره الاغ کدخدا می اومد. خیلی زیاد. بیشتر از همیشه. جوری که واقعا اعصابم خورد شد. اونقدر که خواستم پاشم برم بالا پشت بوم و هی بپر بپر کنم رو سرشون. بعد اگه باباش اومد بالا که ببینه چه خبره، بگم این صداییهکه هر روز خدا ما داریم از شما می شنویم.بعد یه چیز بهتر به ذهنم رسید. پاشدم رفتم تلویزیون رو روشن کردم و موزیک گذاشتم.صداشم تا جایی که می شد بالا بردم. خودمم باهاش می خوندم. یه کم بعد دیدم بالاییا خفه شدن. فک کنم فهمیدن.اگه بازم کره الاغ کدخدا بخواد یورتمه بره، بازم تکرارش می کنم. انگار اعصاب دارم. کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 19:12

پنجشنبه شانزدهم آذر ماه، تولدم بود. این بار بالاخره من و آقای شوهر کنار هم بودیم. سال های قبل واسه تولدم همیشه اون اصفهان بود من خوزستان. برنامه داشتم واسه غروب پنجشنبه که بیرون بریم و یه جشن کوچیک دو نفره بگیریم. ولی نشد.دوست شوهر جان بهش زنگ زد که پنجشنبه تولد دختراشهو ارکستر دارن. اصرار کرد که حتما بریم. باز خانمش هم با من تماس گرفت و دعوتمون کرد. گفتم تولد خودمه و برنامه دارم. گفت قبلش برو یا فرداش. خلاصه اینقدر اصرار کرد که گفتم باش. حالا تولد دخترای اونا یکی هفتم آذر بود یکی هفدهم. خلاصه رفتیم دوتا کادوی غول پیکر واسه بچه ها گرفتیم. به عمرم کسی کادوی این سایزی به خودم نداده هنوز ​​​​​​چهارشبه شب وقتی ساعت از 12 گذشت، دیدم شوهر جانرفت و کادو به دست اومد. بازش که کردم یه گردنبند خوشگل بود. خوشم اومد. ولی راستش اگه ازم می پرسید چی می خوام بهتر بود.من چیز دیگه ای مد نظر داشتم. ولی عیب نداره. اونم می خرم ​​​​​​دیگه اینکه زورم اومد روز تولد خودم به بقیه کادو دادم آدم اون روز رو فقط باید کادو بگیره.خلاصه اینکه تولدم بهم نچسبید. چون جشن واسه یکی دیگه بود. هر چند تولد منم اونجا تبریک گفتن ولی فایده نداشت. کلافه م...
ما را در سایت کلافه م دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoonamoon بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 17:41